المهدی
سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : منتظر عارفی را گفتند:دنیا را چگونه می بینی؟ گفت:آنچنان که بدون رضایت من برگی از درخت نمی افتد.گفتند:مگر تو خدایی؟ گفت:نه راضی ام به رضای خدا...... روزی روزگاری اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند برای نزول باران دعاکنند.روز موعوده همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند وتنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود واین یعنی ایمان...... خدایی را که به اجبار به یاد بیاوری بی اختیار فراموشش خواهی کرد... وقتی تنها می شوی بدان که خدا همه را بیرون کرده تا باتو تنها باشد. گاهی اوقات از نردبون بالا می ری تا دستای خدا رو بگیری غافل از اینکه خدا اون پایین وایساده نردبون رو گرفته تا تو نیفتی..... ساحل دلت را به خدا پسپار خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد.. وقتی خدا ازپشت دستانش را روی چشمانت می گزارد آنقدر محو تماشای دنیا میشوی که فراموش می کنی منتظر است تا نامش را صدا کنی...... قطاری سوی خدا می رفت همه سوارشدند.به بهشت که رسید همه پیاده شدند....وفراموش کردند مقصود خدابود نه بهشت....... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
||
|